سلام
گاهی اوقات حس میکنم که تو را میشناسم ، با تو صحبت میکنم ،در خیابان از کنارت رد می شوم مثل دو خط موازی فقط از کنار یکدیگر می گذریم اما نه تو به من توجه می کنی نه من به تو شاید تو من را می بینی ، میخواهی با من صحبت کنی اما نمی توانی مقدار زیادی بی توجهی را نادیده بگیری و سر صحبت را با من باز کنی اصلا شاید آنقدری مطمئن نیستی از تصمیمی که داری.
راستش را بخواهی از اینکه به تو فکر کنم خسته شده ام از اینکه در انسان های دیگر تو را ببینم و در جست و جویت باشم به کلافگی رسیده ام و نمیدانی که چقدر بی تو کلافه ام دلم برای نوازش هایی که نکرده ای تنگ شده است برای تمامی بوسه های به مقصد نرسیده ات برای تمامی تو دلتنگم و چه دوستت دارم هایی که به من نگفته ای....
راستی اگر پیدایم کردی زود از پیشم نرو آنقدری نبودی که بودنت را هم شاید حس نکنم پس در من حل شو و بر من ببار و سیراب کن این زمین لا ینزرع را تا شاید معجزه عشق به حقیقت به پیوندد و ثمره اش درختی شود
سلام
چند وقتی است به این مسئله فکر میکنم که ما انسان ها با اینکه از یک نوع و گونه هستیم چقدر در ارتباط گرفتن با یکدیگر مشکل داریم به این صورت که اگر دقت کنید کمتر دیده می شود که بخواهیم با کسی که با او نمی شناسیم ارتباط بگیریم یا اینکه به نصیحت فردی که نمیشناسیم گوش دهیم در کل اصلا اهمیت نمیدهیم حتی برخی اوقات در مراحل حیاتی زندگی.
انگار دیگر آن اعتماد سابق و پیش فرض مبدل شده به یک سو ظن همیشگی که نکند با این کیک تعارفی مسموم شوم نکند اگر با او به سمت خانه مان بروم او آدرس ما را یاد بگیرد و فردا بیاید دم خانه مان آبرو ریزی و ... خلاصه که نه تنها اعتماد نیست بلکه شک های پی در پی بر سرمان فرود می آیند و بر می خیزند و تبدیل به افکاری شیطانی می شوند برای تلافی عملی که ممکن است فرد انجام نداده باشد.
حتی وقتی عاشق میشویم به طرف مقابل مان نمی گوییم آن هم به چند دلیل ؛ از مسخره شدن ،از اینکه پذیرفته نشویم توسط معشوق مان می ترسیم از خیلی چیز ها می ترسیم از اینکه دوستش داشته باشیم و اون آن چنان دیوانه وار ما را دوست نداشته باشد و تمامی این شک ها یقه تان را میگیرد و در مکتب عشق شما را رفوزه میکند . این چیزی نیست که عاشق به دنبال آن باشد او می پرسد حتی اگر از درگاه رانده شود او میخواند اسم معشوقش را آنقدری که اسم خودش را هم از یاد ببرد انقدری که دیر خود واقعیش نباشد. در این زمانه ای که هستیم اینها قطعا افسانه ای خواهند بود شاید برای مدتی گوش نواز و پس از مدتی گوش خراش.
حرفم را با بیتی از حضرت سخن (سعدی) به پایان می برم :
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی